تولد با شکوه

سلام دوستای گلم

می دونید امروز دلم می خواد از تولد امسالم منظورم(نه اردیبهشت)صحبت کنم.

امسال تولدم خاله شهین هم خونه ی ما بود برای همین خیلی خوش گذشت .

(این کیک تولدخودم )مامان جونم برام یک کیک خیلی بزرگ درست کرده بود و با خامه و اسما رتیز های خوشمزه او را تزیین کرده بود .

مامان نسرین برامون ژله بستنی هم درست کرد ولی بابام از روی حواس پرتی نون ها رو صاف گذاشت روی ژله بستنی ها و ان ها را خراب کرد و مامانم دوباره مجبور شد یک ژله بستنی دیگه درست کنه.

بالاخره شب شد زمان جشن فرا رسید من لباس عیدم را پوشیدم وقتی که وارد سالن شدم خیلی تعجب کردم!

اون ها کیک را روی میز گذاشته بودند کنار کیک سینی ای پر از ژله بستنی های خوش مزه بود .

و طرفی دیگری از میز پر از کدو های زیبا  بود.

خلاصه خیلی خوش گذشت .

ای وای یادم رفت بگم  :                ( جای شما هم خیلی خالی بود)

 دوستتان دارم فعلا خدانگهدار

بچگی و خاطرات شیرینش

سلام دوستای گلمتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

می دونید دوستای خوبم دلم می خواد امروز براتون یکی از خاطرات بچگیم را تعریف کنم .

حتما می دونید که همه ی بچه ها یا اول سینه خیز می رن یا چهار دست و پا می رن یا........

ولی جالبه براتون بگم که من یک دفعه راه افتادم.

مامانم می گه:

روز تولد یک سالگیم بوده.محیا جون (خواهرم) با دوستش از مدرسه می یان خونه تا با هم درس بخوانند.اون ها یک ور اتاق درس می خواندند و من یک ور دیگه داشتم با عروسک هایم بازی می کردم وقتی خواهرم و دوستش د رسشان تمام می شه تصمیم می گیرند با من بازی کنند پس عروسک های مرا برمیدارند و مرا صدا می زنند.

من هم به خاطر گرفتن عروسک هام می خواستم برم پیش ان ها اما کسی نبود که منو بغل کنه پس خودم دست به کار شدم اول پایه ی مبل و بعدش لبه ی دیوار را گرفتم و شروع کردم به راه افتادن و جالب تر از اون اینه که وقتی مامانم بهم گفته : نیفتی! با زبان بچگی دعواش کردم .

جالب بود مگه نه .

راستی اگه دوست داشتید تو نظرتون برام بنویسید که شما چه جوری راه افتاد؟

  

یک اتفاق جالب

یک از روزهای اردیبهشت بود و من از کلاس زبان می امدم. سر چهارراه که رسیدیم چراغ قرمز شد و  پدرم مجبور شد وایسته.ناگهان احساس کردم یک لاک پشت اون ور خیابان دیدم وقتی بیشتر دقت کردم دیدم درسته یک لاک پشت اون ور خیابان است .وقتی به مامان و.بابام گفتم بابام گفت:اونو می خواهی؟گفتم اره.دیگه کم کم داشت چراغ سبز می شد بابام از ماشین پیاده شد و من هم پشت سرش.ما از خیابان شلوغ عبور کردیم من لاک پشت را برداشتم و سریع اومدیم تو ماشین وقتی ما رسیدیم داخل ماشین چراغ سبز شده بود و کلی ترافیک به وجود اومده بود بعدش اقا لاک پشت رو. بردیم خونمون و حسابی باهاش بازی کردم.لاکی عاشق خوردن خیارسبزهایی بود که مامانم براش تیکه میکرد.وقتی میخورد زبون کوچولوش سبز میشد و صدای خوروپ خوروپش آدم رو بخنده می انداخت.وقتی پرنده ها رو تو آسمون می دید گردنشو دراز می کرد و کج کج نگاهشون می کرد .خلاصه خیلی باهوش و با مزه بود. 

اما یک روز بابام گفت به خاطر کثیف کاریاش می خوایم ببریمش ازادش کنیم.

وقتی به مامانم نگاه کردم مامانم گفت:اره بابات راست می گه .بعدش من رفتم تو اتاقم و باهاشون یک روز قهر بودم.

روز بعدش جمعه بود و قرار بود اقا لاکی رو ببریم ازاد کنیم .

مامانم گفت اگه دوست داری به غزاله جون (دختر داییم)زنگ بزن و بگو باهامون می یاد بریم لاکی رو ازاد کنیم؟

وقتی به غزاله جون زنگ زدم گفت:باهامون می یاد.

بعدش ما رفتیم دنبال غزاله و رفتیم شوکت اباد(خارج شهر)تا اون رو ازاد کنیم.

کلی خواهش کردم که از تصمیمشون صرف نظر کنند ولی فایده نداشت.

هر جا هست خدانگهدارش.

حالا  من دیگه اون رو ندارم ولی به جاش سه تا گربه ی بامزه دارم.

و دارم مامان و بابام رو راضی می کنم تا برام یک سگ خوشگل بگیرند.(چون من سگ ها را خیلی دوست دارم. 

چند تا عکس هم از لاکی دارم که بعدا می زارم تو وبلاگم تا ببینین.

فعلا خداحافظ 

کودکان گرسنه

می دونین دوست های خوبم می خوام براتون یک چیز تلخ تعریف کنم.

راستش چند روز پیش با خواهرم(محیا جون)داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که یک دفعه بحثی که داشت در تلویزیون می شد ما را به خودش جذب کرد.

می دونین درباره ی چی صحبت می کردند؟...........درباره ی مردم سومالی!

اون ها را می شناسید؟......سومالی منطقه ای در حدودا جنوب افریقاست. چند وقتی است در سومالی خشک سالی شده است.و مردم انجا دارن از تشنگی و گرسنگی و گرما می میرند.

اون شب توی تلویزیون عکسی درباره ی ان ها نشان داد که تا اخر شب ناراحت بودم .ماجرای عکس این بود که گروهی اومده بودند و بین ان ها غذا پخش می کردند ناگهان گوشه ی عکس بچه ای را دیدیم که در حال مردن بود و خودش را داشت روی خاک ها و سنگ ها می کشید تا بیاد و تکه ای غذا بگیرد اون کودک یک همراه هم داشت. یک لاشخور که منتظر بود تا اون کودک ضعیف بمی رد و اون را بخورد.

دیدین چه قدر سخت و تلخ است هر دلی را به اتش می کشد.

پس لطفا برایشان دعا کنید تا از این خشک سالی نجات یابند.

                                  لطفا دعا کنید

تعدادی از اس ام اس های مرده علاقه ی من

1.باران بهانه بود تا زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی کاش نه کوچه انتهایی داشت و نه باران بند می امد.

2.خوشبختی ما در سه جمله است :تجربه از دیروز-استفاده از امروز-امید به فردا....ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه می کنیم .حسرت دیروز-اتلاف امروز-ترس از فردا.

3.روزگارا!که چنین سخت به من می گیری

با خبر باش که پژمردن من اسان نیست

گر چه دلگیر از دیروزم

گر چه فردای غم انگیز مرا می خواند

لیک باور دارم دل خوشی ها کم نیست

زندگی باید کرد دوست می باید داشت...

4.شاید نشود به گذشته بازگشت و اغازی زیبا ساخت ولی می شود اینک اغاز کرد و زندگی زیبا ساخت.

5.ما برنده ایم اگر لحظه های شیرین امروز را قربانی اتفاقات تلخ دیروز نکنیم.  

من فکر کنم دختر خالم (نداجون) که فوق لیسانس ادبیات از این اسومس ها مثل دایی علی جونم خوشش می اید.