بچگی و خاطرات شیرینش

سلام دوستای گلمتصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

می دونید دوستای خوبم دلم می خواد امروز براتون یکی از خاطرات بچگیم را تعریف کنم .

حتما می دونید که همه ی بچه ها یا اول سینه خیز می رن یا چهار دست و پا می رن یا........

ولی جالبه براتون بگم که من یک دفعه راه افتادم.

مامانم می گه:

روز تولد یک سالگیم بوده.محیا جون (خواهرم) با دوستش از مدرسه می یان خونه تا با هم درس بخوانند.اون ها یک ور اتاق درس می خواندند و من یک ور دیگه داشتم با عروسک هایم بازی می کردم وقتی خواهرم و دوستش د رسشان تمام می شه تصمیم می گیرند با من بازی کنند پس عروسک های مرا برمیدارند و مرا صدا می زنند.

من هم به خاطر گرفتن عروسک هام می خواستم برم پیش ان ها اما کسی نبود که منو بغل کنه پس خودم دست به کار شدم اول پایه ی مبل و بعدش لبه ی دیوار را گرفتم و شروع کردم به راه افتادن و جالب تر از اون اینه که وقتی مامانم بهم گفته : نیفتی! با زبان بچگی دعواش کردم .

جالب بود مگه نه .

راستی اگه دوست داشتید تو نظرتون برام بنویسید که شما چه جوری راه افتاد؟

  

نظرات 6 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ق.ظ

آخی ...! پس واقعا عجله داشتیا ! برای همین خودت دست به کار شدی .
آره خیلی جالب بود ...

همه ی انرژیاتو جمع کردی یه دفه پاشدی به جای اینکه این وسطا ۴ دست و پا و سینه خیز بری .

اره ندا جون
راستی شما چه جوری راه افتادی ؟ اگر دوست داری برام بنویس

دیبا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ http://dibajoon.blogsky.com

سلام ماوااااااااااااااااااااااااااااااااا جون
منم خوشحالم که فردا میای خونمون
مامانم میگفت که وقتی یه سالم بود 1سالم بود عمه پروین اوده بودن خونمون ومنکه عاشق موم بوی میوه خورد به دماغم ومن عاشق میوه بودم وهنوز بهم اب میوه میدادن گریه کردم مامانم رفت ت اب میوه گری روبیاره
وبابام منو اروم کرد ولی من تحمل نکردم پا شدم اروم اروم به سمت میوه ها برای همین من عاشق میوه هستم

ندا شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ

من یه داستان از راه افتادنم شنیدم از مامانم :
وقتی شروع کردم به راه رفتن ،انگار خونه مامان بزرگ ( خدارحمتشون کنه ) بودیم . خونه قدیمی شون رو شما ندیدی . حتما از جلوش بارها رد شدین و جاشو می دونی . خلاصه اونجا یه هال بزرگ داشتن و من از شوق راه رفتن ، هی از این سر حال می دویدم اون سر هال و آخرش پاهام ورم کرده بود و انگار تاول زده بود !!
داستان من داستان یه دونده و قهرمان دو میدانی بوده انگار !!

خدا قوت ندا جون.
راستی شاید شاید شاید شاید شاید .........................بعد از ماه رمضان البته گفتم شاید شاید شاید شاید شاید شاید شاید بیایم تهران چون 50%می خوایم با ماشین خودمان بریم کله غرب و جنوب 50%هم از مشهد می ریم چین یا هند یا........نمی دونم مامان بابام این جوری گفتن که اگه 50%اولی نشه 50%دومی راستی خوش به حال من شه چون 90%کیش هم می خوایم بریم

ندا یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ

وااااااااااای چه خوب !‌ایشالله هرجا میرید حسابی بهتون خوش بگذره ! امیدوارم همدیگه رو بیشتر ببینیم . مهم نیس کجا . فقط بهمون حسابی خوش بگذره و از کنار هم بودن شاد باشیم
امیدوارم همیشه مسافرت های خوب خوب برید و بهتون خوش بگذره .

ممنون نداجونم .
ان شاالله که همین طوری باشه هم برای ما و هم برای شما
راستی دارم مامان و بابام را راضی می کنم که بریم کلا مشهد زندگی کنیم

ندا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ق.ظ

اااااااااا جدی ؟ چه جالب !
امیدوارم هرچی مصلحته همون پیش بیاد و هرجا زندگی می کنین شاد و سلامت باشین
اونجوری باز به خاله شهین جون هم نزدیک می شین و خوبه

اره ولی این فقط یک حرف برای تابستان سال دیگه یعنی تابستانی که من می رم سوم راهنمایی مامان بابام گفتن شاید 30%خونمون را بفروشیم و بریم

مهلا دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ب.ظ

امیدوارم هرجابری بهت خوش بگذره

ممنون مهلا جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد