یک اتفاق جالب

یک از روزهای اردیبهشت بود و من از کلاس زبان می امدم. سر چهارراه که رسیدیم چراغ قرمز شد و  پدرم مجبور شد وایسته.ناگهان احساس کردم یک لاک پشت اون ور خیابان دیدم وقتی بیشتر دقت کردم دیدم درسته یک لاک پشت اون ور خیابان است .وقتی به مامان و.بابام گفتم بابام گفت:اونو می خواهی؟گفتم اره.دیگه کم کم داشت چراغ سبز می شد بابام از ماشین پیاده شد و من هم پشت سرش.ما از خیابان شلوغ عبور کردیم من لاک پشت را برداشتم و سریع اومدیم تو ماشین وقتی ما رسیدیم داخل ماشین چراغ سبز شده بود و کلی ترافیک به وجود اومده بود بعدش اقا لاک پشت رو. بردیم خونمون و حسابی باهاش بازی کردم.لاکی عاشق خوردن خیارسبزهایی بود که مامانم براش تیکه میکرد.وقتی میخورد زبون کوچولوش سبز میشد و صدای خوروپ خوروپش آدم رو بخنده می انداخت.وقتی پرنده ها رو تو آسمون می دید گردنشو دراز می کرد و کج کج نگاهشون می کرد .خلاصه خیلی باهوش و با مزه بود. 

اما یک روز بابام گفت به خاطر کثیف کاریاش می خوایم ببریمش ازادش کنیم.

وقتی به مامانم نگاه کردم مامانم گفت:اره بابات راست می گه .بعدش من رفتم تو اتاقم و باهاشون یک روز قهر بودم.

روز بعدش جمعه بود و قرار بود اقا لاکی رو ببریم ازاد کنیم .

مامانم گفت اگه دوست داری به غزاله جون (دختر داییم)زنگ بزن و بگو باهامون می یاد بریم لاکی رو ازاد کنیم؟

وقتی به غزاله جون زنگ زدم گفت:باهامون می یاد.

بعدش ما رفتیم دنبال غزاله و رفتیم شوکت اباد(خارج شهر)تا اون رو ازاد کنیم.

کلی خواهش کردم که از تصمیمشون صرف نظر کنند ولی فایده نداشت.

هر جا هست خدانگهدارش.

حالا  من دیگه اون رو ندارم ولی به جاش سه تا گربه ی بامزه دارم.

و دارم مامان و بابام رو راضی می کنم تا برام یک سگ خوشگل بگیرند.(چون من سگ ها را خیلی دوست دارم. 

چند تا عکس هم از لاکی دارم که بعدا می زارم تو وبلاگم تا ببینین.

فعلا خداحافظ 

نظرات 4 + ارسال نظر
دیبا دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ http://dibajoon.blogsky.com

خوش به حالت ماچون خونمون اپار تمانی نمیتونیم حیوون نگه داریم

اشکال نداره
شما هم خونه ی ویلایی داشتین و خواهد داشت

مامانی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ق.ظ http://maevajoon.blogsky.com

سلام دختر کوچولوی نازماز اینکه میبینم با داشتن وبلاگ میتونی هر روز با عزیزانت که دوستشون داری وحتی ازشون دوری در تماس باشی خیلی خیلی خوشحالماما عزیز بهتر از جان سعی کن اشتباهات املایی ات هم از بین بره
خوبه که در کنار غصه هات بیاد خاطرات خوب هم باشی.اگر چه دل ما پر غصه هست اما باید سعی کنیم دوستامون رو اذیت نکنیم و روحیه شان را خراب نکنیم کمی درد دل و بعد تلاش برای ادمه روند دوستی و زندگی.تا دوستامون ازمون خسته نشن .ما باید وظیفه مون رو در قبال همه خوب انجام بدیم.
درست فکر کنی میبینی مرحوم مامان بزرگی و بابا بزرگی هم از اینکه به احترامشون تلاش کنی تا روحیه ات رو حفظ کنی و به زندگی ادامه بدی راضی تر و خرسندترند.پس باید بیادشون شاد بود.دوست دارم از آرزوهای کودکی ات و برنامه های آینده ات بنویسی.و بازم خاطرات شیرینگاهی از ترساتگاهی از خشماتوووووووشیطنطاتدوستت دارم فراوون
ارزومند هر چه خوبی و خوشی که تو دنیا هست برای تو دلبندم دارم

سلام مامانی.
ممنون مامان جون چشم سعی می کنم
ممن.ن که برام این بظر قشنگ رو نوشتی من هم سعی می کنم از نظر شما درس بگیرم
خییییلی دوستت دارم
بووووووووووس ببببببببوس

ندا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ

منم حیوونا رو خیلی دوست دارم ولی اصلا دلم نمی خواد نگهشون دارم !
مخصوصا توی خونه ... دلم می خواد اگه حیوون داشتم یه باغ بزرگ هم داشته باشم تا بتونن همه شون توی محیط طبیعی خودشون زندگی کنن . بیشتر دوستدارم فیلمای زندگی شونو در حیات وحش ببینم .
ولی کلا زندگی حیوونا و عادتهاشون خیلی جالب و بامزه س . نگاه کردن بهشون واقعا آدمو مشغول می کنه .

ولی ندا جون من حیوان هایی مثل گربه و لاک پشت و سگ و خرگوش.......را دوست دارم توی خونه داشته باشم
لاکی هم خیلی باهوش و تیز بود.
ولی حیوان مرد علاقه ی من سگ

ناشناس دوشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

خیلی بی سلیقه ای اگه گفتی من کیم؟

مهلا دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد