مامانم خیلی دوستت دارم

این عکس ها را تقدیم می کنم به مامان عزیز و مهربونم:


بازم داستان یک ضرب المثل

سلام دوستان

من دوباره اومدم تا براتون یکی دیگر از قصه های ضرب المثل ها را بنویسم .دوست دارید؟

 ضرب المثل ((اما این رسم خانه داری نیست))

روزی روزگاری دزدی به خانه ای رفت.شال و دستمال خود را در وسط حیاط بگسترد تا به اتاق دراید و انچه از اثاثیه بیابد در ان بریزد .زن و مرد صاحبخانه که در وسط حیاط و روی زمین خفته بودند در این هنگام بیدار شده و دم را غنیمت شمردند و خود را روی شال و دستمال دزدکش دادند دزد تمام زوایای اتاق و خانه را تفحص کرد و چیزی نیافت .تشنه اش شد.رفت سر چاه تا ابی بکشد و بنوشد.اتفاقا چاه هم خالی از دلو و طناب بود .اوقات مبارکش بسی تلخ شدامد که شال و دستمال خود را برداشته و از همان راهی که امده است برود اما دید که عجب روزگاری است زن و مرد روی شال و دستمال خود او خفته اند مشاهده ی این صحنه اتش خشمش را بیشتر کرد و لگد سختی بر پهلوی مرد نواخت مردک برخواست و چشمانش را قدری مالید و گفت :کیستی؟دزد گفت:هیچ!خاموش باش. .می خواستم به تو بگویم ما که رفتیم اما این طریق خانه داری نیست.دزد پس از گفتن این سخن از خیر شال و دستمال خود نیز گزشت و دست خالی از خانه بیرون رفت...

                              (استفاده می شود در......)

این مثال را درمورد کسی می گیند که به امور خانه و خانه داری بی علاقه است.

جالب بود؟

دوستتون دارم قدر.............................................................نمی تونم بگم.

پس فعلا خداحافظ تا بعد                             

اخرین دیدار

سلام .

اومدم تا بازهم از مامان بزرگ و پدر بزرگم صحبت کنم.

من فقط شش سالم بود که برای اخرین بار مامان بزرگ و پدربزرگم را در کنار هم دیدم .

مامانم من را از مهد کودک اورد خونه ی بابابزرگم و رفت سر کارش خواهرم هم که مدرسه اش تمام شد اومد اونجا.

ماه رمضان بود من و خواهرم که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم رفتیم توی اتاق .مامان بزرگم هم که خدا رحمتش کنه به خاطر مریضیش نمی تونست روزه بگیره رفت اروم اروم سفره را انداخت و ما را صدا زد وقتی ازش پرسیدیم چرا اروم حرف می زنی؟گفت اخه بابابزرگتون خوابه می ترسم بیدارشه چون روزه است. اون روز مادربزرگ عزیزم ماکارونی درست کرده بود .خیلی خوش مزه بود.برای ما غذا کشید و کنارمون نشست.خواهرم گفت:مامان بزرگ چرا برای خودتون نکشیدید؟ خندید وگفت شما بخورید من بدون بابابزرگتون نمی تونم چیزی بخورم . غذا از گلوم پایین نمیره.وقتی ما اون ماکارونی خوش مزه را با ماست و سبزی و ترشی و زیتون خردیم .مامان بزرگم گفت:شما برید بخوابید من خودم سفره را جمع می کنم و بعد میام پیشتون.من به مامان بزرگم خیلی وابسته بودم اون قدر وایستادم تا برم تو بغلش بخوابم.مامانم وقتی اومد دنبالمون ما خواب بودیم و من از زنگ تلفن داییم بیدار شدم اون قدر بهونه گیری کردم تا مامانم مجبور شد من را ببره خونه تا بابابزرگ عزیزم بیدار نشه............

ولی الان خیلی پشیمونم چون باعث شدم مامانم مادربزرگم را برای اخرین بار سیر نبینه و حرفاشون را بزنندچون که اخرین دیدار بودد.

و فردا صبح داییم ساعت پنج زنگ زد و گفت مامان بزرگ....................  مامان بزرگ و بابابزرگ همیشه دوستتان دارم

دعاهای شب احیای من برای همه

سلام دوستان خوبم.

امیدوارم که طاعات و عبادات شما مورد قبول حق باشد.

راستش دیشب برای همه دعا کردم.

می خواین دعاهای دیشب مرا بخوانید؟

خدایا به همه ی ما سلامتی بده تا بتوانیم قدردان نعمت های تو باشیم.

به ما بینش ده تا بتوانیم راه را از بی راهه تشخیص بدیم.

پدر و مادرمان را از ما نگیر تا بتوانیم همیشه بر دستانشان بوسه های محبت بزنیم. 

به ما فکر و اندیشه ده تا بتوانیم در مورد هر چیز اول فکر کنیم.

خدایا به ما قدرتی بده تا بتوانیم قبل از این که در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنیم با کفش های او کمی راه برویم.

به ما توان انجام عبادت ده.

به ما توان مبارزه با فریب های شیطان ده.

خدایا همه ی ما مردم را عاقبت بخیر کن.

و در نهایت کمکمان کن تا در باره ی کسی قضاوت بی جا نکنیم.

خدایا امشب زیباترین سرنوشت را برای عزیزی که این مطلب را می خواند مقدر فرما.

خدایا بهترین روزگاران را برایش رقم بزن و او را در تمامی لحظات دریاب مبادا خسته و بیمار و افتاده و یا غمگین شود.دلش را سرشار از شادی کن و انچه را که به بهترین بندگان عطا می کنی به او نیز عطا کن.

یادتون باشه مرا هم دعا کنید من هم شما را دعا می کنم.

دوستتان دارم.









فعلا خداحافظ.